باران بند آمده بود امّا هنوز از ساقۀ علف ها آب می چکید و دشت پُر از گودال های آب شده بود. عکسِ آسمان بر سطح لرزان گودال های آب، تماشایی بود. انگار صدها آیینۀ شکسته را کنار هم چیده بودند. ابرهایی که هر لحظه به شکلی درمی آمدند، در مقابل آن آیینه ها خودشان را برای سال نو آماده می کردند. خورشید از پشت کوه ها سرک می کشید و سلاح ها و کلاه های آهنی را برق می انداخت. دهانۀ توپ ها و خمپاره اندازها را با کیسه های نایلونی پوشانده بودند تا آب به داخلشان نرود. در پشت خاکریز، جعبه های خالی مهمّات و پوکه های مسی برّاق همه جا پراکنده بودند. چندتا از سنگرها را آب گرفته بود و عدّه ای با لباس های خیس و گِل آلود مشغول خالی کردن آنها بودند. صدای خنده شان با صدای شِلپ شِلپ آب آمیخته بود. از سنگر بغل دستی، صدایی می گفت: «آب را گل نکنیم!»
دیگری جواب می داد: «تو ماهی ات را بگیر...!»
خنده ها از ته دل بود. انگار نه انگار که در جبهۀ جنگ بودند. بیشتر چادرها را روی سنگرها زده بودند و سفره های هفت سینِ عید پهن بود؛ سفره هایی که در آنها، جای سماق و سمنو را سرنیزه و سیمینوف (نوعی مسلسل) و حتّی سنگ پُر کرده بود...
در پیوست ادامه مطلب را می توانید بخوانید:
نظر دهید