آینه شکسته

باد گرمی شاخه‌های درختان «جنگل گز» را به بازی گرفته بود. نزدیک غروب بود. هوا حسابی دم کرده بود. شرشر عرق می‌ریختم. نفسم به‌سختی بالا می‌آمد. کنار چادر دسته‌مان که روی تپه‌ای شنی قرار داشت، زانو به بغل زده بودم و با خود فکر می‌کردم که چگونه و از کجا سلمانی پیدا کنم. موهای سرم خیلی بلند شده بود. در آن منطقه بی‌سروته که همه جای آن را شن پر کرده بود. حالم گرفته بود. از اوضاع و احوال گردان مشخص بود که عملیاتی در راه هست.

Subscribe to خاکریز