خوب یادم هست توی محل ما یک دیوارِ خشت و گِلی بلند بود. بزر گترها همیشه به ما میگفتند: «نباید زیر آن دیوار بنشینیم. چون دیوار خاک سست و کهنه دارد و هر آن ممکن است فرو بریزد.» ما نمیدانستیم خاک کهنه و سست چه معنی میدهد. برای همین همیشه بعد از بازی و فوتبال، عرق ریزان زیر سایه بلندش مینشستیم و خستگی میگرفتیم. از بین ما فقط یکی از بچه ها بود که دورتر مینشست و با نگرانی نگاه مان میکرد.
تابستان داشت تمام میشد. ما غرق در شادی و خنده بودیم. اما او همچنان نگران، یک چشم به ما داشت و یک چشم به دیوار. یک روز در حالی که همه از خستگی با چشمان بسته و خواب آلود زیر سایة دیوار دراز کشیده بودیم، ناگهان فریادهای بلند پسرک را شنیدیم که ...
ادامه داستان را در متن پیوست بخوانید:
نظر دهید