نویسنده: سارا خوش‌نیت

 

1. نسیم دست‌های نازک قاصدک را گرفت و او را بالا کشید.

قاصدک خندید. همراه نسیم چرخید و موهای نازکش را تکان داد و گفت: «هورا! چه کیفی دارد! برو دوست من. مرا به یک جای خیلی‌خوب ببر.»

نسیم پیچ‌وتابی به خود داد و گفت: «دارم به یک جای خوب و باصفا می‌روم؛ کنار یک برکه؛ خبرهای مهمّی آنجا هست.»

قاصدک خندید و گفت: «پس بزن برویم. چرا معطّلی؟» 

نسیم به راه افتاد. موهای سفید قاصدک به این طرف و آن طرف می‌رفت. آن‌ها از بین نخل‌های بلند رد شدند و از بالای صحرای خشک و داغ عبور کردند تا به برکه رسیدند. 

نسیم کنار تخته‌سنگی ایستاد و گفت: «رسیدیم. این همان برکه است.»

 

2. قاصدک روی تخته‌سنگ نشست، با تعجّب به دور و برش نگاه کرد و گفت: «چقدر اینجا شلوغ‌پلوغ است. این‌همه آدم وسط این بیابان چه‌کار می‌کنند؟»

او به کنار پیرمردی که زیر سایه‌ی شترش نشسته بود، رفت. پیرمرد عرق پیشانی‌اش را با آستینش پاک کرد و گفت : «آه! چه باد گرمی! سه روز است در این بیابان داغ منتظریم.»

مردِ کناری با گوشه‌ی سربندش خودش را باد زد و گفت: «حتماً خبر خیلی مهمّی است که سه روز است پیامبر این‌همه آدم را منتظر نگه داشته است تا هر کس عقب مانده، به ما برسد. هر کسی را هم که جلوتر رفته بود برگردانده‌اند.»

 

3. مردی که زیر سایه‌ی شترش نشسته بود، ناگهان از جا پرید و گفت: «گوش کنید! انگار خبرهایی شده است!»

پیرمرد با زحمت از جا بلند شد، دستش را بالای پیشانی‌اش گذاشت، به روبه‌رو نگاه کرد و با صدای بلند گفت: «نگاه کنید! پیامبر دارد از بلندی‌ای که از جهاز شترها ساخته‌ایم، بالا می‌رود.» 

قاصدک به آن طرف نگاه کرد.

مرد کناری هم از جا بلند شد و گفت: «بالاخره وقت شنیدن آن خبر مهم رسید.»

 

4. مردم یکی‌یکی از زیر سایه‌ی شترها بلند شدند و به‌طرف بلندی رفتند. 

قاصدک از شانه‌ی نسیم بالا رفت و گفت: «نزدیک‌تر برو.»

نسیم از میان جمعیت گذشت.

همه ساکت ایستاده بودند و به حرف‌های پیامبر گوش می‌دادند. 

نسیم رفت و رفت تا به بالای بلندی رسید. 

قاصدک کنار دست گرم پیامبر ایستاد، نفس عمیقی کشید و گفت: «به‌به! چه عطر خوش‌بویی!»

همه ساکت به پیامبر زل زده و منتظر شنیدن خبر مهم بودند. 

پیامبر(ص) به مردی جوان و خوشرو اشاره کردند. آن مرد از بلندی بالا رفت و کنار پیامبر(ص) ایستاد. 

در همین هنگام، پیامبر(ص) دست آن مرد را گرفتند و بالا بردند. 

قاصدک هم خودش را بالا کشید. 

 

5. پیامبر(ص) با صدای بلند گفتند: «ای مردم! این علی(ع) است؛  هرکس که من مولا و رهبر او هستم، از این به بعد، علی(ع) مولا و رهبر اوست.»

پیامبر(ص) همین جمله را سه بار با صدای بلند تکرار کردند. 

یک نفر از بین جمعیت فریاد زد: «پس آن خبر مهم این بود. یا علی(ع)، مبارک است!»

ناگهان صدای جمعیت در صحرا پیچید: «مبارک است! مبارک است!»

پیامبر(ص) همان‌طور که دست علی(ع) را محکم در دست گرفته بودند، با صدای بلند گفتند: «خدایا با دوستان علی دوست و با دشمنان او دشمن باش.»

قاصدک بالا رفت، دور سر علی(ع) چرخید و چرخید. 

پیامبر که هنوز دست علی‌(ع) را بالا نگه داشته بودند، با صدای بلند گفتند: «ای همه‌ی کسانی که اینجا 

 

6. هستید! بروید و به هرکس که اینجا نیست، این خبر مهم را برسانید.» 

قاصدک بالا و پایین پرید و به نسیم گفت: «زود باش! حرکت کن! باید این خبر مهم را به همه‌ی قاصدک‌های خوش‌خبر برسانم.»

نسیم و قاصدک دور پیامبر(ص) و علی(ع) چرخیدند، به دست و پای آن‌ها بوسه زدند و به راه افتادند. 

قاصدک برگشت و به انبوه جمعیت نگاه کرد و پرسید: «راستی اسم این برکه چه بود؟»

نسیم گفت: «غدیر خم! یادت باشد.» 

قاصدک همان‌طور که سوار بر نسیم دور می‌شد، تکرار کرد: «غدیر، غدیر، غدیرخم.»

 

فایل پیوست

نظر دهید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • Lines and paragraphs break automatically.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.