ما دانش آموزان
ما یعنی من و مطهره و راضیه و مینا اصلا همه بچههای کلاس یک آرزوی بزرگ داشتیم. پشت ساختمان مدرسه نشسته بودیم و لقمه میخوردیم. یک دفعه یکی از بچهها گفت: «تا حالا این تابلو را دیدهاید؟» دیگری گفت: «کلی چیزهای قشنگ میشد روش زد.» همه به هم نگاه کردیم...