صدای «آی دزد! آی دزد !...» که توی کوچه طنین انداخت، یکی گفت: « موتور را بردند!»
زودتر از همه ابراهیم پا برهنه به کوچه دوید. دزد را دید که سوار بر موتور دارد دور میشود. با اینکه میدانست نمیتواند به او برسد، اما دست از تلاش برنداشت. شاید حبیب بود که یکهو جلوی موتور سبز شد و تا دزد ناقلا به خودش بیاید، با لگد به پهلوی موتور زد. وقتی ابراهیم رسید که دزد به زمین افتاده بود و از جای پارگی آستینش خون بیرون میزد. ابراهیم نگاهش کرد. پسر جوانی بود که از ترس چشمهایش گرد شده بودند.
تا ابراهیم خواست او را از جا بلند کند، با ترس خزید کنار دیوار و بریده بریده گفت: «آقا به خدا غلط کردم! - اشتباه کردم!...)
ابراهیم به دست خو نآلود او نگاه کرد و به حبیب گفت: « زود باش، باید برسونیمش بیمارستان.»
دزد که بغض کرده بود، ناگهان زد زیر گریه. دو ساعت بعد دزد و ابراهیم از بیمارستان بیرون آمدند. ابراهیم حالا میدانست که او تازه از یک شهر دور آمده، به دلیل بی کاری شیطان گولش زده و دزدی کرده است. دزد فکر می کرد ابراهیم قرار است او را به کلانتری تحویل بدهد. اهالی محل هم همین انتظار را داشتند. اما وقتی دیدند ابراهیم میخواهد او را به یکی از دوستانش معرفی کند، تا مشغول کار شود، تعجب کردند...
ادامه داستان را در متن پیوست بخوانید:
نظر دهید