بچـه ها! شـما می تـوانید این نمــایش را در مـدرسه اجــرا کنیـد.

شخصیت ها: برکه ـ گنجشک 

صحنه: [چند درخت کهنسال در گوشه و کنار صحنه وجود دارد. برکه و گنجشک آهسته با هم صحبت مى کنند.]

 قصه گو: سلام دوستان! امروز مى‌خواهم با کمک برکه ى مهربان و این گنجشک دانا، یک قصه ى خوب و شنیدنى براى شما تعریف کنم؛ قصه ُ ى غدیر خم

برکه: [دست هایش را باز مى کند و کنار تخته سنگى مى نشیند] سلام. من یک برکه ى تنها بودم. 

فقط چند درخت، همسایه ى من بودند. هیچ کس اسم من را نمى دانست. مدتى گذشت تا با یک گنجشک، دوست شدم

گنجشــک[جلو مى آید] من و برکه از قدیم با هم دوست بودیم. همیشه با هم صحبت مى کردیم. تا اینکه یک روز... 

[صداى زنگ کاروان به گوش مى رسد.] 

قصه گو: برکه و گنجشک، جمعیت زیادى از مسلمانان را دیدند که همراه پیامبر(ص) به سوى آن ها مى آیند

برکه [بلند مى شــود] آن روز مســلمانان از سفر حج برمى گشــتند و قرار بود از این جا به سرزمین هایشان بروند

گنجشک [دور برکه مى چرخد] جمعیت زیادی اطراف برکه جمع شدند. یکی گفت چه اتفاقی افتاده که پیامبر دستور توقف داده اند؟»

ادامه داستان را در فایل پیوست بخوانید.

فایل پیوست

نظر دهید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • Lines and paragraphs break automatically.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.