سالهای اول خدمتم بود. در روستایی که فقط دو روســتا تا مرز ترکمنســتان فاصله داشــت، تدریس میکردم. وقتی میپرسیدند: «امسال کجایی؟» میگفتم: «دو قدم مانده به مرز.» معلم چندپایه بودم؛ اول و ســوم. از همان روزهای اولی که وارد روســتا شــده بودم، حتــی قبلتر از آن، از بیــن صحبتهای همکاران باسابقه که در این روستا تدریس داشــته‌اند، سخن مشــترکی میشنیدم: «سال اول خیلی مراقب باشید، ساقی زیاد داره اونجــا.» من هم با خنده رد میشــدم. اصالا فکــر نمیک‌ردم قضیه آنقــدر هم جدی باشد. خلاصه روزهای اول حضورم در روستا بود و اولین تجربه‌های حضور در بین دانش‌آموزان قد و نیم‌قد و پاک روستا. چند هفته گذشت. اوضاع تا حدودی دستم آمده بود. ارتباطم هم با روستاییان و دانش‌آموزان تا حدود زیادی شــکل گرفته بود. در این روزها همیشــه اســم یک نفر بیشتر از همه تکرار می‌شــد؛ جواد. جواد پســر آرام و به نسبت ســر به زیر پایه سومی، با آن بدن لاغر و چشم‌های میشی روشن و موهای تقریبا طلایی‌اش، با اینکه درســش چنگی به دل نمیزد، ولی دوست داشتنی بود

اصل قضیه اما این‌ها نبود. اصل قضیه پسوندی بود که بچه‌ها او را به آن نام صدا می‌زدنــد و آزاردهنده‌ترین کلمه برای جواد بود. بچه‌ها به او جواد ســاقی می‌گفتند. اینقدر ایــن واژه را گفته بودند که من فکر می‌کردم فامیلی جواد ســاقی است. به هرحال تذکر دادن‌های من به سایر بچه‌ها هم فایده نداشت و دلخوری‌ها و یاغی شدن‌های گاه و بی گاه جواد هم به خاطر این لقب تمامی نداشت. این موضوع باعث شده بود جواد یا همیشه عصبانی و خشن باشد یا گوشه‌ای کز کند و با کسی حرف نزند و فقط با آن صدای نازک زیبایش برای خودش آوازهــای کردی را زمزمه کند. از این طرف و آن طرف شــنیده بودم پدر جواد از همه‌ی موادفروش‌های منطقه معروفتر اســت. به قول معروف مواد ناب و خالص می‌فروشــد. بچه‌ها هم این را خوب می‌دانســتند و جواد را به این خاطر با ساقی گفتن هایشان مسخره میکردند. راستش را بخواهید اولش گفتم: «خب، اینها بچه‌اند. چند روزی می‌گویند و فراموششان می‌شود.» ولی دیدم فراموش که نشد هیچ، ...

ادامه داستان را در فایل پیوست بخوانید.

 

 

فایل پیوست
شیخ جواد.pdf (260.49 KB)

نظر دهید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • Lines and paragraphs break automatically.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.