نویسنده: شکوفه سلطانی
بچّهها توی محوّطهی بیرونی سالن منتظر بودند. یکدفعه کیان گفت: «علی آمد!»
امید پرسید: «علی، کِی نوبت سرود ما میشود؟»
علی آرام جواب داد: «هیچوقت!»
بچّهها با هم فریاد زدند: «هیچوقت؟!»
علی گفت: «اسم گروه سرود ما در سامانهی مسابقات ثبت نشده است. نمیدانم دقیقاً چه شده؛ ولی احتمالاً مراحل را ناقص انجام دادهایم.»
مصطفی پرسید: «یعنی هیچ راهی ندارد؟!»
علی فقط سر تکان داد.
کیان گفت: «بقیّهی گروهها را ببین چقدر خوشحالاند. خوش به حالشان!»
مصطفی گفت: «پدر و مادرهایمان را بگو. مثلاً آمدهاند اجرای ما را ببینند.»
یکدفعه امید از جا پرید و گفت: «ما قبل از همه سرودمان را اجرا میکنیم.»
علی پرسید: «چطوری؟ روی صحنه که راهمان نمیدهند!»
امید گفت: «بیایید جلو تا نقشهام را بگویم.»
بچّهها سرهایشان را به هم نزدیک کردند. بعد از چند لحظه دستهایشان را روی هم گذاشتند و بلند گفتند: «یا علی!»
بعد گوشهی خلوتی از حیاط مرتّب ایستادند.
پدرام گفت: «محوّطهی اینجا خیلی بزرگ است؛ صدای سرودمان به حاضرین میرسد؟»
امیرمحمّد گفت: «کاش بلندگو داشتیم!»
کیان بشکنی زد و گفت: «آفرین!» بعد فوری یک قیف کاغذی درست کرد و جلوی دهانش گرفت و گفت: «یک، دو، سه ... . امتحان میکنیم.»
بچّهها با قیفهای کاغذی و با تمام توان سرودشان را اجرا کردند. همهی کسانی که در محوّطه منتظر بودند، دور آنها حلقه زدند.
سرود که تمام شد، جمعیّت برایشان دست زدند و کمکم به سمت سالن رفتند. فقط چند آقا با کت و شلوار مشابه ماندند. یکی از آنها پرسید: «بچّهها! اسم گروه سرودتان چیست؟»
کیان فوری جواب داد: «علی جانِ نبی.»
آقای کت و شلواری گفت: «اجرای خوبی بود. آفرین!» و همراه دوستانش به سمت سالن رفت.
امیرمحمّد پرسید: «بچّهها برویم بقیّهی سرودها را بشنویم؟»
کیان گفت: «جشن هم که هست؛ حدّاقل شیرینی بخوریم، بعد برویم.»
بچّهها یکصدا گفتند: «برویم.»
سالن با لامپهای رنگارنگ و بادکنک تزیین شده بود. جلوی صحنه هم گلکاری زیبایی داشت. نام هر گروه که برده میشد، برای اجرای سرود روی صحنه میرفت.
بعد از داوری و اهدای جوایز به گروههای برنده، مجری گفت: «امّا یک جایزهی ویژه هم داریم!»
توی سالن همهمه شد. همه میخواستند بدانند جایزهی ویژه به چه گروهی داده میشود.
یکهو پدرام به صحنه اشاره کرد و گفت: «اِ اِ اِ... بچّهها! همان آقایی است که اسم گروه سرودمان را پرسید!»
آن مرد پشت بلندگو رفت و بعد از سلام، گفت: «شما هم سرود زیبایی را که خارج از سالن اجرا شد، شنیدید؟!»
جمعیّت فریاد زدند: «بَ.....لِه!»
بچّهها هاج و واج به هم نگاه کردند. صدای قلبشان توی سرشان میپیچید.
آقای داور ادامه داد: «اگر شما هم با نظر هیئت داوران موافقید که جایزهی ویژه را به این گروه تقدیم کنیم، با دستهایتان تشویقشان کنید.»
صدای تشویق توی سالن پیچید. بچّهها بالای صحنه رفتند.
مجری گفت: «با هم اجرای این سرود زیبا را میشنویم.»
صدا در سالن پیچید:
بوی بهار آمد
عطر غدیر پیچید
پروانه از ته دل
توی حیاط خندید
آواز شاد گنجشک
با شوق و شور آمد
یک آیه روشنایی
از راه دور آمد
یک آیه روشناییست
در دستهای احمد
با مژدهی امامت
آرام شد محمّد
جاریست تا همیشه
این برکه در همین عید
کامل شدهست اسلام
در چشم ماه و خورشید
شاعر: اکرم السادات هاشمیپور
نظر دهید