آقا مهدی
باران بند آمده بود امّا هنوز از ساقۀ علف ها آب می چکید و دشت پُر از گودال های آب شده بود. عکسِ آسمان بر سطح لرزان گودال های آب، تماشایی بود. انگار صدها آیینۀ شکسته را کنار هم چیده بودند. ابرهایی که هر لحظه به شکلی درمی آمدند، در مقابل آن آیینه ها خودشان را برای سال نو آماده می کردند. خورشید از پشت کوه ها سرک می کشید و سلاح ها و کلاه های آهنی را برق می انداخت. دهانۀ توپ ها و خمپاره اندازها را با کیسه های نایلونی پوشانده بودند تا آب به داخلشان نرود.