امدادگر

در آن شــب سرد، آتش ســنگین دشمن تمامى نداشت. صدای تیربارها گوش را کر مى کرد و نور زننده ى آن ها تاریکى شب تا انتهاى دشــت خط خطى مى کرد. کریم سینه خیز جلو مى رفت و در روشــنایى انفجارهــا دنبــال بخارهایى بود کــه از تن گرم مجروح ها برمى خاست. اگر باران نباریده بود و تانک هاى دشمن در گل نمانده بودند، او و همه ى بچه هاى گردان زیر تانک ها لِه مى شــدند. خدا خدا مى ِ کرد باران مخلوط با برف هم چنان ببارد.

لبخندهای جنگی

عضی خاطرات، نقشی عمیق بر ذهن می‌گذارند؛ آن‌قدر که فاصله زمانی، کوتاه و کوتاه‌تر می‌شود و با دیدن و یا شنیدن موضوع و اتفاقی، زمان به سرعت به عقب برمی‌گردد، و آن خاطره در ذهن، صاف و روشن می‌شود و می‌گویی: «انگار همین دیروز بود.»

هنوز هم بعد از گذشت سال‌ها از دوران دفاع مقدس، وقتی گاهی در زمین‌های خاکی به دنبال توپ فوتبال می‌دوم، ناخودآگاه یکی از آن خاطرات در ذهنم زنده می‌شود. عجیب است نه؟ جبهه و جنگ و توپ و فوتبال!

Subscribe to ایثار و شهادت