در آن شــب سرد، آتش ســنگین دشمن تمامى نداشت. صدای تیربارها گوش را کر مى کرد و نور زننده ى آن ها تاریکى شب تا انتهاى دشــت خط خطى مى کرد. کریم سینه خیز جلو مى رفت و در روشــنایى انفجارهــا دنبــال بخارهایى بود کــه از تن گرم مجروح ها برمى خاست. اگر باران نباریده بود و تانک هاى دشمن در گل نمانده بودند، او و همه ى بچه هاى گردان زیر تانک ها لِه مى شــدند. خدا خدا مى ِ کرد باران مخلوط با برف هم چنان ببارد. آن ِ قدر گل به پوتین هایش چســبیده بود که مجبور شــد آن ها را در بیاورد. همه ى لوازم کمک هاى اولیه اى که در کوله پشــتى داشــت در ساعت اول عملیات تمام شــده بود. نمى دانست اگر بــه مجروح دیگرى رســید چه کند. در کنــار گودالى پر از آب به پشت غلطید تا نفسى تازه کند. دست ها و بازو ِ هایش کرخت و بى حس بودند. به عبور گلوله ها از بالاى ســرش خیره بود که ...

ادامه داستان را در متن پیوست بخوانید: 
 

فایل پیوست

نظر دهید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • Lines and paragraphs break automatically.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.