مهرآبان؛ مهر آن مهربان
ابا سرخوش پاهایش را لقلقکنان روی موزاییکهای کهنه راهرو کشید و جاروی بلندش را مثل دست استخوانی یک پسربچه سرتق محکم گرفت و با تشر گل درشتی گفت: «خب! حالیت شد؟!» و پسر که تمام خون بدنش به صورتش دویده بود؛ با شرمندگی وارد کلاس شد. بابا سرخوش بابای مدرسهمان بود که برعکس اسمش خیلی هم عبوس بود ولی نگاه نافذی داشت...
فایل پیوست
مهرآبان
(1.13 MB)
نظر دهید