غروب روز بیستم بهمن 1364 حاشیۀ اروندرود
غروب نزدیک میشود و تو گویی تقدیر تاریخیِ زمین در حاشیۀ اروندرود جاری میگردد و مگر به راستی جز این است؟ تاریخ، مَشیّتِ باری تعالی است که از طریق انسان ها به انجام میرسد و تاریخ فردای کرۀ زمین به وسیلۀ این جوانان تحقّق مییابد؛ همین بچّههایی که اکنون در حاشیۀ اروندرود گِرد آمد هاند و با اشتیاق منتظر شب هستند تا به قلب دشمن بتازند.
بچّه ها، آماده و مسلّح، با کوله پشتی و پتو و جلیقههای نجات، در میان نخلستانهای حاشیۀ اروندرود، آخرین ساعات روز را به سوی پایان خوشِ انتظار طی میکنند. بعضی ها وضو میگیرند بر پیشانی میبندند. بعضی ،» زائران کربلا « و بعضی دیگر پیشانی بندهایی را که رویشان نوشتهاند دیگر از بچّهها گوشۀ خلوتی یافت هاند و گذشتۀ خویش را با وسواس یک قاضی میکاوند و سراپای حقّ الله را خدا میبخشد امّا وای از « : زندگی خویش را محاسبه میکنند و وصیت نامه مینویسند و تو به ناگاه دلت میلرزد : آیا وصیت نامهات را تنظیم کرده ای؟ »!
حقّ النّاس از یک طرف، بچّههای مهندسیِ جهاد، آخرین کارهای مانده را راست و ریس میکنند و از طرف دیگر سکّان دارها قایق هایشان را میشویند و با دقّتی عجیب همه چیز را وارسی میکنند ...راستی تو طرز استفاده از ماسک را بلدی؟ وسایل سنگین راه سازی را بارِ شناورها کرده اند تا به محض شکستن خطوط مقدّم دشمن، آنها را به آن سوی رودخانۀ اروند حمل کنند و بچّهها نیز همان بچّههای صمیمی و بی تکلّف و متواضع و ساده ای هستند که همیشه در مسجد و نماز جمعه و محلِّ کارت و اینجا و آنجا میبینی ... امّا در اینجا و در این ساعات، همۀ چیزهای معمولی حقیقتی دیگر مییابند. تو گویی اشیا گنجینههایی از رازهای شگفت خلقت هستند، امّا تو تا به حال درنمی یافته ای.
در پیوست ادامه مطلب را می توانید بخوانید یا می توانید آنرا گوش دهید:
نظر دهید