نه ساله بودم که پدرم برای بار دوم بهعنوان «مدافع حرم» به سوریه رفته بود. مدافع حرمِ خانمی که خودشان مدافع حرم اهل بیت ( ع) بودند.
آن زمان یکی از شاگردان مادرم در مدرسه بودم و با هم هر روز به مدرسه میرفتیم. یکی از روزهایی که پدر در مأموریت بود، به بهانهی تولد حضرت زینب (س)، سر صف به بچههایی که هم نام حضرت زینب (س) بودند، هدیه دادند. در این بین، به یکی از بچهها هم که نامش نگار بود، هدیه دادند. خانم معاون گفتند: «بچهها، نگارجان پدرش مدافع حرم حضرت زینب (س) است، این هدیه به حرمت کار بزرگ پدرشان و بهخاطر صبری است که نگارجان برای دوری از پدر از خود نشان میدهد.»
من هم چشم به دهان خانم معاون دوخته بودم. میدانستم نفر بعدی که اسم او پشت صدابَر (میکروفون) خوانده میشود تا بالای سکو بیاید، من خواهم بود. برای اینکه پدر من هم مدافع حرم بود. هنوز اسم من خوانده نشده بود که دانشآموز بلندقدی از پایهی ششم با صدای بلند گفت: «خانم، پدر نگار منتی بر سر ما ندارد، سوریه رفته و پولش را به دلار میگیرد.» ناگهان تمام تنم لرزید و بغض گلویم را فشرد. توی دلم گفتم: «باباجان، کاش میدانستم بهخاطر پول میخواهی بروی، آن وقت میگفتم که من نه کیف میخواهم و نه کفش، نه لباس میخواهم و نه... . من فقط میخواهم تو کنارم باشی، هر شب مثل باباهای دیگر کلید را در قفل بچرخانی و من پروازکنان در آغوشت آرام بگیرم و همهی اتفاقاتی را که در طول روز برایم افتاده است، برایت تعریف کنم.» ناخودآگاه زیر لب زمزمه کردم: «باباجان زود برگرد. من و مامان پول نمیخواهیم.» هنوز چند لحظهای از مرور این افکار در ذهنم نگذشته بود که خانم معاون با صدای بلند و رسای همیشگی گفت: «من چقدر به شما بدهم، حاضرید در برابر آن جانتان را به من بدهید؟ عزیزانم، چقدر به شما بدهم، حاضرید جان پدرانتان را به من بدهید؟»
چند لحظه سکوت تمام مدرسه را فرا گرفت. انگار در و دیوارهای مدرسه هم به فکر فرو رفته بودند. جان پدر در برابر چقدر پول میارزد. یک دانشآموز کلاس اولی با همان صدای کودکانه گفت: «من حاضرم همهی پولهای قلکم را هم بدهم و جان پدرم را ندهم.» اشک از گوشهی چشمانم سرازیر شده بود و قطرهقطره روی گونههایم میغلتید. این حرفها مرا بیشتر و بیشتر دلتنگ بابا میکرد. من هم حاضر بودم تمام هستیام را دو دستی تقدیم کنم؛ اما بابا... .
نظر دهید