روز سوم خرداد بود. خبر رسید که بچّه های اصفهان متشکل از دو تیپ امام حسین و نجف اشرف از سمت پل نو، وارد خرّمشهر شده اند، امّا عراقی ها هنوز در نهر خین مقاومت می کردند. یک کلاش برداشتم و به پاک سازی ادامه دادم، امّا حمل همین اسلحۀ سبک هم برایم طاقت فرسا بود. زخم پهلویم دهن باز کرده بود و عفونت و چرک، تاب وتوانم را برده بود. نمی خواستم همین را بهانه کنم و برگردم. به دلم برات شد خرّمشهر را خواهم دید. همین امید و آرزو به من انرژی می داد. من تنها نیروی همدانی در گردان مسلم بن عقیل بودم که غریب و تنها می جنگید؛ مانده در میان انبوهی از پیکر شهدا و مجروحان و نیروهای محدود خودی که رمقی برای ادامۀ جنگ تا دروازۀ خرّمشهر را هم نداشتند.

ظهر شد. نماز را خواندم و ساعتی بعد فرماندهِ گردان را دیدم. او هم مثل بقیّه خسته بود، امّا خوشحال و سرحال نشان می داد. لبخندی زد و گفت: «بچّه ها وارد شهر شده اند، امّا ما باید اینجا  بمانیم تا یک عراقی هم فرصت فرار به سمت بصره را پیدا نکند.»

...

ادامه مطلب را در فایل پیوست مشاهده نمایید: 

فایل پیوست

نظر دهید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • Lines and paragraphs break automatically.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.