عضی خاطرات، نقشی عمیق بر ذهن می‌گذارند؛ آن‌قدر که فاصله زمانی، کوتاه و کوتاه‌تر می‌شود و با دیدن و یا شنیدن موضوع و اتفاقی، زمان به سرعت به عقب برمی‌گردد، و آن خاطره در ذهن، صاف و روشن می‌شود و می‌گویی: «انگار همین دیروز بود.»

هنوز هم بعد از گذشت سال‌ها از دوران دفاع مقدس، وقتی گاهی در زمین‌های خاکی به دنبال توپ فوتبال می‌دوم، ناخودآگاه یکی از آن خاطرات در ذهنم زنده می‌شود. عجیب است نه؟ جبهه و جنگ و توپ و فوتبال!

بعد از چند ماه پرفراز و نشیب، همراه با خاطره‌های تلخ و شیرین، به عقب برگشتیم و در یکی از قرارگاه‌های اطراف شهر اهواز مستقر شدیم. قرار بود چند روز بعد، برای مرخصی و استراحت به تهران برگردیم. در کنار قرارگاه یک زمین فوتبال بزرگ بود؛ زمین فوتبالی که از قبل برای این کار طراحی نشده بود و سربازها آن‌قدر با پوتین، روی آن دویده بودند که خاک آن سفت شده بود. دو تیر دروازه قراضه و زنگ‌زده هم در دو طرف زمین بود.

هر روز غروب که هوا کمی خنک‌تر می‌شد، بساط فوتبال به راه می‌افتاد؛ فوتبالیست‌هایی با لباس‌های نظامی و پوتین!

موسوی‌زاده بچه اهـواز بود. بازی‌اش خیلی خوب بود. آن‌چنان برای بازی و یارکشی حساسیت نشان می‌داد که انگار قرار بود فینال جام‌ جهانی برگزار شود! عرق‌ریزان می‌دوید و دائم سر هم‌بازی‌هایش فریاد می‌زد و دستور می‌داد و سعی می‌کرد خیل سربازهای تیم مقابل را دریبل بزند. اما مگر می‌شد؟

اول بازی، گل‌ها با دقت شمرده می‌شدند، اما اواخر بازی، حساب از دست همه در می‌رفت. فقط موسوی‌زاده بود که با حرارت تمام، تندتند با هر کی که روبه‌رو می‌شد، با صدای بلند نتیجه را اعلام می‌کرد:
ـ بیست‌ و چهار به دو، به نفع ما!
ـ بیست‌ و هشت به سه، به نفع ما!
ـ سی‌ و یک به پنج، به نفع ما!

اما کسی غیر از او به نتیجه کاری نداشت. سربازها عرق می‌کردند و خسته می‌شدند و بدون خبر دادن به داور، جایشان را به دیگری می‌دادند و یا کلاً از بازی خارج می‌شدند. آن‌ها از شدت گرما و خستگی، دراز به دراز در کنار زمین ولو می‌شدند. کم‌کم تعدادشان کم و کمتر می‌شد و تعداد گل‌ها بیشتر و بیشتر، و سرانجام بازی خواه ناخواه به پایان می‌رسید.

رسول‌زاده بچه تهران و مسئول تدارکات بود؛ مردی میان‌سال با محاسنی گندمگون و بسیار جدی در کار. انگار که همیشه از زمان پایان بازی خبر داشته باشد، با آب‌ میوه خنک به سراغمان می‌آمد و نفری یک  آب‌میوه می‌داد و می‌رفت. بی‌فایده‌ترین اصرار دنیا این بود که کسی از رسو‌ل‌زاده آب‌میوه اضافی بخواهد. مو را از ماست بیرون می‌کشید. سگرمه‌هایش در هم می‌رفت و چنان چپ‌چپ به طرف نگاه می‌کرد که همان یک آب‌میوه هم کوفتش می‌شد.

فایل پیوست

نظر دهید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • Lines and paragraphs break automatically.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.