عبدالله و گروهی از یهودیان نزد پیامبر آمدند. چهره ها در هم رفته و غمگین بود. مدتی قبل، عبدالله یهودی، مسلمان شده بود. بعد هم بقیه ی یهودیان را به اسلام دعوت کرده بود. 

عبدالله گفت: ای پیامبر خدا! ما از خویشان خود رانده شده ایم. آنها قسم خورده اند که با ما نشست و برخاست نکنند و سخن نگویند. 

عبدالله و همراهانش چاره ای از پیامبر خواستند. پیامبر از غم آنها در اندوه فرو رفت و با آنها همدردی کرد. در این زمان حال پیامبر دیگرگون شد. و این آیه بر او فرود آمد. جز این نیست که دوست شما خداست و رسول او و مؤمنانی که و می خوانند و هم چنان که در رکوع هستند، بخشش می کنند. 

قلب پیامبر با شنیدن این آیه شاد شد و لبخند به صورتش نشست. آیه را برای جمع خواند. همه شاد شدند و خندیدند آنها جز خدا چه می خواستند؟

ادامه داستان را در فایل پیوست بخوانید.

فایل پیوست

نظر دهید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • Lines and paragraphs break automatically.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.