من در مقر سپاه نشسته بودم. تلفن زنگ زد. سردار سلیمانی بود. از گوشی صدای گلوله میآمد. یعنی چه کار مهمی داشت که وسط جنگ با داعش در عراق، تماس گرفته بود؟
او گفت: «شنیدهام تهران برف آمده. آهوها اینطور وقتها برای پیدا کردن غذا میآیند پایین. فوری مقداری علوفه تهیه کن که گرسنه نمانند. من به دعای آنها احتیاج دارم.»
از پنجره به کوه نگاه کردم. آهوهای گرسنه را دیدم. زیر لب گفتم یا امام رضا، چه یاران مهربانی داری!
فایل پیوست
4داستان-رمزینه.pdf
(379.5 KB)
نظر دهید