مثل پایای شهیدم
هر کجا هر کدام از ما را می دید فوری می ایستاد. دست هایش را باز می کرد و مثل پدر شهیدمان مهربان میشد. آن روز ما تازه به مصلی رسیده بودیم. قرار بود حاج قاسم برای ما صحبت کند. دل توی دلم نبود. مثل گنجشکی بودم که با هیجان این طرف و آن طرف می شود. انگار دنبال یکدوست بودم یک دوست خیلی مهربان و عزیز وقت نماز مغرب شد. همه بزرگترها به نماز ایستادند. من کنار مامان بودم. شاخه گلی در کنار مهر جانمازش بود. آن را با شوق برداشتم و به طرف صف ، ردها راه افتادم تا به حاج قاسم رسیدم. آن گل را به طرف او گرفتم. او که داشت نمازمی خواند، گل را از من گرفت یا خوش حالی به سمت مامان برگشتم.
نماز تمام شد. دوباره به سمت حاج قاسم دویدم. او دست هایش را برایم باز کرد و من توی بغلش پریدم نوازشم کرد و صورتم را چند بار بوسید. چه دوست خوبی پیدا کرده بودم. چقدر بوی بابای شهیدم را می داد. مامان همیشه به من میگوید محمد حسین جان! تو یکی از بهترین دوستان شهید سلیمانی هستی.»
جنگ با داعش
داعشی ها خرداد سال 1۳9۳ به شمال عراق حمله کردند. شهر موصل و شهرها و روستاهای بسیاری از عراق را گرفتند و غارت کردند. حتی شهرهای زیادی از کشور سوریه را هم خراب کردند. آدم های زیادی کشته شدند. زن های زیادی به اسارت و کنیزی برده شدند.
دل حاج قاسم می تپید. او به کمک مردم مظلوم سوریه، لبنان و عراق رفت. او می خواست آنها را از شر دشمنان نجات بدهد. سرزمیشان خانه ها و باغ هایشان و مهمتر آنکه حرم های اهل بیت(س) در خطر بودند. حرم های مقدس در عراق و حرم های حضرت زینب (س) و حضرت رقیه(س) در سوریه.
پایه بای حاج قاسم جوان های رشیدی حرکت کردند؛ از لبنان و سوریه از ایران، عراق، افغانستان و پاکستان... این ها بسیجی های مخلصی بودند که خیلی هایشان بیرون از وطن خود، با دشمن بی رحم میجنگیدند. حاج قاسم اولین کسی بود که اسم این بسیجی های شجاع را گذاشت: «مدافعان حرم»
مدافعان حرم خوب میدانستند که اگر به دست داعشی ها بیفتد به شکل وحشتناکی به شهادت خواهند رسید. اما آنها به خدا امید داشتند. دلشان برای مردم میسوخت. عشقشان فقط محافظت از حرم های اهل بیت (ع) بود و حاج قاسم سلیمانی برایشان فرماندهی بزرگ و دوست داشتنی به حساب می آمد. فرماندهی که از جنس خودشان بود: خاکی مهربان و دلاور مردی که در مقابل آمریکایی ها و صدام و بعثی ها هم سالها جنگیده بود و از خودش شجاعت های زیادی نشان داده بود.
نامه ای صمیمانه
در روزهای نبرد با داعش، تو و چند نفر از هم رزمانت در خانه ای در «البوکمال» که مقر جنگی تان بود، مستقر بودید. آن خانه و خانه های اطرافش خالی از مردم بودند. تو مجبور بودی در آن مقر، فرماندهی جنگ را بر عهده داشته باشی. هر بار وقتی نگاهت به وسایل آن خانه می افتاد، غصه می خوردی و با خود می گفتی: «چرا باید جنگ باشد؟ چرا باید آدمه ای خون ریز، به خانه و کاشانه مردم بی گناه تجاوز کنند و آنها را قتل عام یا آواره سازند؟!»
اسباب و اثاثیه آن خانه سر جایش بود، دست نخورده و سالم اما خاکی و کمی به هم ریخته، بی آنکه صاحبان آن حضور داشته باشند. وقت خارج شدن از آن خانه نامه ای در کنار کتاب های صاحب خانه گذاشتی، نامه ای که قرار بود به زودی به دست صاحب آن برسد.
«بسم الله الرحمن الرحیم. خانواده عزیز و محترم سلام. من برادر شما هستم. نام من قاسم سلیمانی است حتماً شما مرا می شناسید. ما بسیار به برادران و خواهران اهل سنت در همه عالم خدمت میکنیم ... من از تهران هستم و از کتاب کتاب هایی که در خانه شماست فهمیدم شما متدین هستید.
اولاً از شما عذرخواهی میکنم و خواهش دارم عذر ما را بپذیرید که از خانه شما بدون اجازه استفاده کردیم. ثانیاً اگر خسارتی وارد شده است ما آماده هستیم هزینه آن را بپردازیم. من درباره وضعیت شما و خودمان با قرآن کریم استخاره کردم و آیات مبارکه فرقان در صفحه های ۳61 و 362 آمد. از شما میخواهم آن را بخوانید. من درباره حال خودمان تفکر کردم. شما نیز درباره حال خودتان تفکر کنید. من در خانه شما نماز خواندم. دو رکعت نماز برای شما خواندم و از خداوند سبحان عاقبت به خیری شما را طلب کردم محتاج دعای خیر و عفو شما هستم. فرزند یا برادرتان قاسم سلیمانی.
اگر گمان میکنید ما مدیون شما هستیم و (در اینجا) چیزی را بدون اذن شما استفاده کرده ایم، این شماره من در ایران است. از شما می خواهم به من زنگ بزنید من | آماده انجام هر کاری هستم ...
شهید سلیمانی در وصیت نامه اش نوشته بود:
همسرم! من جای قبرم را در مزار شهدای کرمان مشخص کرده ام ... قبر من ساده باشد مثل دوستان شهیدم. بر آن فقط بنویسید سرباز قاسم سلیمانی.
پی نوشت ها
گروه فیلم و صوت باشگاه خبرنگاران جوان، 24 بهمن 1۳98
جام جم آنلاین ۵ آذر 1۳96