زندگی نامه

مجید افقهى‌فریمانى فرزند اسحاق در هفتم فروردین‌ماه سال 1۳44 در فریمان متولد شد. پدرش کارمند شهردارى بود. از نظر اقتصادى در وضعیت مناسبى به سر مى‏‌بردند و منزلشان شخصى بود.
مجید فرزند هفتم خانواده بود. بیشتر وقتش را در خانه مى‏‌گذراند و همواره به‌دنبال یادگیرى بود؛ نقاشى مى‏‌کشید، کتاب‏‌هاى برادرهاى بزرگش را مى‏‌گرفت و از روى آن‏‌ها مى‏‌نوشت، آن‏‌ها هم در این کار به او کمک مى‏‌کردند و به این ترتیب در حالى به کلاس اول رفت که از قبل چیزهاى بسیارى آموخته بود.
در خانه زحمت زیادى مى‏‌کشید؛ از کارهاى خانه گرفته تا بیل‌زنى باغچه و حتی گاودارى به پدر و مادرش کمک مى‏‌کرد. با تمام علاقه‏‌اى که به درس و مدرسه داشت، حاضر نبود تعطیلات خود را با درس خواندن سپرى کند بلکه از پدرش مى‏‌خواست تا او را سرکارى بفرستد.
شانزده ـ هفده ساله بود که هواى جنگ و جبهه به سرش افتاد. عشق به اسلام و احساس وظیفه بود که به او انگیزه‏ حضور در جبهه را مى‏‌داد.
ابتدا به‌عنوان بسیجى وارد منطقه شد. در روزهاى نخست اعزامش، با توجه به سن و سال کمى که داشت، هرکسى فکر مى‏‌کرد او بدون آگاهى و شناخت و تنها بر پایه‏ احساساتى گذرا به جبهه و جنگ رو آورده است، اما پس از مدتى همگان با دیدن فعالیت‏‌ها و پیشرفت‌‏هایى که به چشم خود از مجید مى‏‌دیدند یا مى‏‌شنیدند، پى بردند که حضور او در جبهه نه تنها بدون آگاهى و شناخت نیست بلکه ناشى از معرفى خدا‌دادى است.
هرگز راضى به بازگشت از منطقه نبود. مخصوصاً با به شهادت رسیدن برادرش رضا که همواره یار و همراه او بود، عزم و اراده‏ او براى ادامه‏ راه راسخ‏‌تر گردید. به پدرش گفته بود: خون‌بهاى رضا ۵000 بعثى است. تا ۵000 بعثى را نکشم برنمى‏‌گردم.
به اصرار خواهرهایش راضى به ازدواج شد. دوست داشت که همسرش زنى عفیف و با ایمان باشد. شرط دیگرى هم براى ازدواج داشت و آن این بود که: من به خاطر زن جبهه را ترک نمى‏‌کنم.
در روز خواستگارى هم خطاب به همسرش گفته بود: من یا شهید مى‌‏شوم یا در شرایطى قرار خواهم گرفت که دیگر قادر نباشم به جبهه بروم.
بعد از شرکت در عملیاتى پاى چپش را از دست داد و یک پاى چوبى جانشین پاى از دست رفته‏‌اش شد. پس از آن طولى نکشید که درعملیاتى دیگر به‌دنبال هدف گرفته شدن ماشین حامل مهمات توسط دشمن و پرتاب شدن او به داخل آب، پاى چوبى را آب برد.
این ماجرا زمانى اتفاق افتاد که معاونت لشگر 21 امام رضا(ع) را برعهده داشت. پس از مدتى یک پاى مصنوعى به ایشان داده شد اما او با وضعیتى که داشت، حاضر نبود منطقه را ترک کند.
بسیار فروتن و متواضع بود. پدرش این ویژگى او را این‏گونه عنوان مى‏‌کند: بعد از گرفتن پاى مصنوعى به خانه که آمده بود، گفتم: با یک پا مى‏‌خواهى چه کار کنى؟ گفت: مى‌‏توانم در پشت جبهه خدمت کنم.
آبى حمل کنم، مهمات برسانم... اما بعدها فهمیدیم که فرماندهى گردان را عهده‏‌دار بوده است.
در وصیت‏‌نامه‏‌اش نیز به همه سفارش مى‏‌کند به هر طریق که مى‏‌توانند چه با بذل مال و چه با خون خود دین خود را نسبت به اسلام ادا کنند. شجاعت از دیگر خصوصیات قابل توجه او بود. او در عملیاتى سوار بر موتور به‌دنبال چند اسیر عراقى که فرار کرده بودند رفته و توانسته بود به تنهایى، دوباره آن‏‌ها را دستگیر کند و برگرداند. و در جاى دیگر توانسته بود تنها با 24 نفر نیرو، ۵۳ اسیر بگیرد.
هرگاه که مجبور مى‏شد براى درمان جراحات خود، منطقه را ترک کند به برادرش‌ـ‌جعفر افقهى‌ـ توصیه مى‏‌کرد که جاى خالى او را در منطقه پر کند.
در سخنرانى‏‌هایش بیشتر مسائل اخلاقى را مطرح مى‏‌کرد. در سخنانش همواره عشق به امام حسین(ع) قابل مشاهده بود و همیشه این قطعه از زیارت عاشورا را زمزمه مى‏‌کرد که «أنّى سِلمٌ لمن سالمکم و حربٌ لمن حارَبکم».
خودش مانند کوه استوار بود و دیگران را نیز به صبر توصیه مى‏‌نمود. هرجا که احساس مى‏‌کرد دوستان و همرزمانش خسته شده‏‌اند به آن‏‌ها روحیه مى‏‌داد.
یکى از همرزمانش او را بااخلاص‌‏ترین افراد مى‏‌داند و مى‏‌گوید: او حتى حاضر نبود طورى رفتار کند که دیگران بدانند و بفهمند او فردى لایق و شایسته و فرمانده‏ گردان است.
پدرش آخرین خاطره‏‌اى را که از او به یاد دارد این‌گونه بیان مى‏‌کند: بار آخرى به او گفتم: بس است. دیگر نرو. به گریه افتاد و گفت: اجازه بدهید براى دهه‏ فجر بروم و پس از آن دیگر نخواهم رفت. برمى‏‌گردم و همسرم را هم به خانه‌‏ام مى‌‏آورم. من آن‌جا کارهاى نیمه تمامى دارم که باید تمام‌شان کنم.
و سرانجام با اصرار زیاد بلیط را از همسرش پس گرفت و رفت. همسرش به شدت گریه مى‏‌کرد. برادرش درباره‏ آن روز مى‏‌گوید: آن روز دلم به حال همسرش خیلى سوخت. شاید اگر من جاى مجید بودم، مى‏‌پذیرفتم که نروم. آن روز با خودم گفتم: مى‏‌بیند خانمش گریه مى‏‌کند، بقیه اصرار مى‏‌کنند، باز هم مى‏‌رود. اما انگار هم خودش و هم خانمش مى‌‏دانستند که این رفتن چه رفتنى است.
در منطقه قبل از شروع عملیات روبه نیروهایش گفت: امشب مى‌‏خواهیم برویم که کار مهمى انجام دهیم. خدا با ماست. امکانات با ماست. بهترین پشتیبانى پشت‌سر ماست. فقط کافى است که شما روحیه داشته باشید.
سپس غسل شهادت به جا آورد و رو به یکى از دوستانش و روحانى گردان کرد و گفت: شما دو نفر هم غسل شهادت کنید. شما هم امشب شهید مى‌‏شوید.
عملیات در شبى سرد و برفى به فرماندهى خود او آغاز شد و او با عصا پیشاپیش نیروهایش به راه افتاد. در حین عملیات با شنیدن صداى صفیر خمپاره، معاونش را از بالاى خاکریز پایین کشید و در نتیجه خودش مورد اصابت ترکش قرار گرفت. ترکش به قلبش خورده بود اما او مثل همیشه با آرامشى غیر‌قابل تصور مى‏‌گفت: چیزى نیست. اگر حرکت نکند طورى نمى‌‏شود. وقتى او را سوار بر برانکار مى‌‏بردند، خنده‏‌کنان براى بچه‏‌ها دست تکان مى‏‌داد و در همان حال در حالى‌که شهادتین را زیرلب زمزمه مى‏‌کرد، چشمانش را بست و به دیدار معبود شتافت.
شهید افقهى در وصیت‌‏نامه‏‌اش، شهادت را این گونه تعریف مى‏‌کند: شهادت یک قصه نیست، بلکه یک حقیقت است. شهادت شعار نیست، بلکه شعور است. شهادت باختن نیست، بلکه پیروزى است. شهادت انتخابى حقیقى است. از تمام شما مى‏‌خواهم که چه در جبهه و چه در پشت جبهه اسلام و امام را یارى دهید. چه با خون و چه با بذل مال، دین خود را نسبت به اسلام ادا کنید تا در آن دنیا سربلند شوید.
پیکر پاکش را بنا به وصیت خودش در بهشت امام صادق(ع)، در فریمان به خاک سپردند.


وصیت‌نامه

و لا تحسبن‌الذین قتلوا فی سبیل‌الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون
اگر جز با کشتنم نشود دین حق بلند پس ای شمشیرها بیایید بر پیکرم فرود
پس از حمد و ثنای پروردگار متعال و با سلام به حضرت ولی‌عصر و نایب برحقش، آن پیر جماران و حامل قرآن، آن مجاهد سازش‌ناپذیر، امام خمینی‌کبیر. و با سلام به روان پاک شهدای راه حق، از کربلای حسین تا کربلای ایران.
محضر پدر بزرگوارم سلام علیکم. پس از تقدیم احترامات خالصانه خدمت شریف، از خدای بزرگ آرزومندم به جناب‌عالی توفیق و سلامتی و خدمت هرچه بیشتر به اسلام عزیز عنایت فرماید، ان‌شاء‌الله.
پدرجان! شما باید بدانی که من از روی آگاهی قدم در این راه گذاشتم و این را بدان شهادت یک تاریخ است که از ما بجا می‌ماند و تمامی شما عزیزان باید بدانید که شهادت یک قصه نیست بلکه حقیقت است. شعار نیست، بلکه شعور است. شهادت باختن نیست، بلکه پیروزی است. شهادت یک مرگ تحمیلی نیست، بلکه انتخابی حقیقی است.
پدرجان! توقعم از شما این است که برای من زیاد ناراحت نباشی و چون کوه استوار باشی. این را بگویم که من برای شما آن‌چنان که لایقت باشم نبودم، شما باید مرا ببخشید.
مادر عزیزم! از شما خواهش می‌کنم که برای من ناراحت نباشی، زیرا که به دیدار صاحب اصلی می‌روم. وقتی عاشق به دیدار معشوق می‌رود و طالب به مطلوب می‌رسد ناراحتی ندارد.
و ای دوستان و آشنایان و ای آنانی که وصیت مرا می خوانید! از تمام شما می‌خواهم که در پشت جبهه، اسلام و امام را یاری کنید؛ چه با خون، چه با بذل مال، دین خود را نسبت به اسلام ادا کنید تا در آن دنیا سربلند باشید.

در خاتمه اگر من به شهادت رسیدم، مرا در کنار قبر داداشم رضا، در بهشت صادق دفن نمایید.

والسلام علیکم و رحمت‌الله و برکاته
مجید افقهی‌فریمانی
 

نظر دهید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • Lines and paragraphs break automatically.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.